بدون عنوان
سلام اومدم یه خاطره دیگه با دنی رو تعریف کنم.
یادش بخیر عمه کوچیکه تازه عقد کرده بود.و یه عکس از اقای شوهرش رو روی طبقه سوم کتابخونه گذاشته بود.
توی اتاقش خوابیده بود که دنی اومد و گیر داد که پاشو با من بازی کن.منم خسته بودم و گفتم حال ندارم.
بغض کرد و گفت: ببین عکس دومادت افتاده.همین و میخواستی؟ و من نگاه کردم دیدم بله باد زده و عکس و انداخته.پریدم زودی دنی و بغل کردم و بوس کردم و باهاش با اون حالت خواب الودگی کلی آقا شیره بازی کردم
فکر کن عمه خواب آلود باشه و این بازی ِ تکراری که سناریو اش از قبل معلومه رو هم هی با دنی بازی کنه که خودش مثل قرص خواب آوره... چه شود...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی