اولین کلمه...
خب میخوام الان راجع به اولین کلمه ای که دنی گفته بگم...البته اون وقت ها بابا مامان ِ دنی خیلی از ما دور بودن و ممکنه تعریف کردن ِ این خاطره از زبون ِ اونا بیشتر جنبه ی خوشحال کردنِ یه عمه رو داشته بوده!
اما من دلم میخواد فکر کنم که این داستان واقعیت داره!
بله ماجرا ازین قراره که یه روز داداشم زنگ زد بهم اون وقتا دنی هنوز یک سالشم نشده بود ...گفت بغل داداشم بوده و رفته بودن سمت یه پاساژی خرید... یهم میبینن دنی داره خودش رو از بغل داداشم به سمت یه دختری میکشه و به زور و ضرب و فشار میگه: عم...ه!
و این بود اولین کلمه ای که دنی جونم بر زبان آورد.البته داداشم میگفت روم رو برگردوندم سمت دختره دیدم که ای وای! دختره موهاش فرفری داره و کپی ِ توا و اگر خودم هم اول میدیدم فکر میکردم توایی و موهات رو فر زدی!
حالا ممکنه این داستان برای دل ِ یه عمه تعریف شده باشه اما خب من این داستان رو دوست دارم